خاطره ای از دکتر شریعتی ...
کلاس پنجم که بودم از پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست متنفر بودم به سه دلیل؛
کچل بود،سیگار می کشید و سوم – که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!
… چند سال بعد یک روز از خیابان می گذشتم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :
زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم .
حکایت منه که یه زمانی از هرکس که هی میرفت تو خودش و حتی به ترک دیوار هم نمی خندید(!) و وقتی دوستاش قرار می ذاشتن یه جایی برن هی ناز می کرد متنفر بودم.
اما حالا خودم.....
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ ساعت 15:19 توسط ف.الف.ر
عمر ما کوتاست،